گفتم بعدِ این همه تنش و فشار این سفر لازمه..حالمو خوب میکنه..خوب کرد واقعا ولی فقط 24ساعتی که با هم بودیم.

که دم ترمینال که خواستم ازشون جدا شم اشک حلقه زد تو چشمام..

24ساعت عالی بود همه چی...

و تو این سفر به خیلی چیزها پی بردم..اصلا انگار همش خواب بود.

اما بعد 24 ساعت دوباره یادم افتاد که حال مامان خوب نیست

دوباره یادم افتاد همه چیز هایی که حالمو بد میکنن..

دوباره یادم افتاد که زمستونه...

دربی امروز بود اما نگاه نکردم و مهم نبود..

امشب گفت :من بهتون دروغ گفتم و بهش نگفتم که تو ازش خوشت میاد.بعد گفت دوست داری الان برم بگم بهش..من؟؟؟؟چند ثانیه مکث:.نه.

ازین قضیه خوشحال شدم؟نه..ناراحت شدم؟؟نه

مهم نبود دیگه..چون فقط تو  زمانِ خودش مهم بود..

چند وقت پیش  به شدت هوس سیگار کرده بودم اما نشد بکشمش..

ولی پریشب که  یه سیگارو کامل کشیدم برای اولین بار

بهم چسبید؟نه..چون تو اون زمان دلم میخواست بکشم..

و دیگه هیچ وقت هم نمیکشم ..

بهارنزدیکه...دارم سعی میکنم قبل عید دفاع کنم پایان نامه رو بعد برای عنوان وب یه فکری بردارم..

بهار نزدیکه و دوست داشتم تو تلفن امروز بگم به مامان که مامان زمستون تموم میشه سرما تموم میشه ولی گفتم تموم میشه این روزا هم خوب میشی

بهار نزدیکه و فکر میکنم شاید با تموم شدن زمستون اتفاقای خوبی هم بیفته

بهار نزدیکه و من سعی میکنم عوض کنم خودمو و سعی میکنم حذف کنم خودمو از همه جا 

بهار نزدیکه و من امید دارم به امیدواری و سرسبزی

بهار نزدیکه و من منتظرش هستم..