هفته پیش بود آره هفته پیش بود که آمده بود اینجا یک پست بگذارد  یادش نیست دقیقا چی بود احتمالا مشتی غر بود  نوشت که از 16 ساعتی که  هر روز بیدار هست14 ساعتش را توی گوشی هست بعد دلش گرفت از خودش بدش اومد از این حجم اتلاف وقت پاک کرد همه چیزی که نوشته بود یادش نیست شاید گریه هم کرد

یکی دو روز بعد ترش  دید یک مغازه پوشاک فروشی که تهیه لباس فرم مدارس ابتدایی را بر عهده گرفته تا آخر شهریور یک فروشنده کمکی میخواهد و او هم رفت  از شنبه سر کار

و دختری که نشانه های افسردگی داشت که هر روز با زمین و زمان دعوا میکرد که همه از دستش عاصی شده بودند که هر هفته دلخوشی اش به مشاورش بود که فقط اوحرفش را میفهمید

که سعی میکرد حال خودش را خوب کندولی نمیشد حتی دمنوش تلخی که برای درمان افسردگی و بی خوابی و..بود و  ترکیب چار گیاه بود رو خودش هر شب آماده میکرد و 

میخورد ولی تاثیری نداشت

اون دختر الان ساعت 8 صبح بیدار میشود و از 9 که به مغازه میرود تا ساعت یک کاملا سر پاس و خسته به خانه میرسد با پاهایی که ورم کرده و گز گز میکند

و بعد ناهار دو سه ساعتی میخوابد و باز از ساعت 6 تا یازده شب به مغازه میرود و باز تمام وقتش رو سر پا است

و مشغول سر و کله زدن با آدم های مختلف با فرهنگ های متفاوت

یکی سایز دو برابر بچه اش را میخواهد که سال بعد هم بپوشد بچه نمیخواهد

بچه فکر میکند سایز بزرگتر نشانه بزرگی است لباس گشاد میخواهد مادر نمیخواهد

همه تا لباس را پرو میکنند لباس را تا میزنند که ببرند باید توضیح بدهی که آن لباس مخصوص پرو هست و به آن ها لباس بسته بندی شده میدهی باز میگویند سایز لباس پرو با آن بسته بندی شده فرق ندارد و اخرش هم دلشان راضی نمیشود و لباس ها رو هم میگذارند تا مطمئن شوند

باز قیمت را میپرسند میگویی بستگی به سایز قیمت متفاوت است میگویند سایز دو جواب میدهی 32 میگویند 3؟ میگویی 33 خوششان می آید میگویند 4 جواب میدهی34 و میخندند و ذوق میکنند 

باز یکی سوال میپرسد همه مدارس همین لباس را دارند و وقتی میگویی که بله باز دلشان راضی نمیشود و اسم مدرسه را میگویند که کسی آمده از این مدرسه لباس بخرد

قشنگ میشود فرهنگ آن ها را از لباس خریدنشان فهمید.از نحوه برخورد با بچه شان و فروشنده ها

و اما از همه مهم تر لبخند بچه هاست و ذوقشان و شلوغ کاری هاشان برای کسی که شاعر کودک است و تازگی ها نویسنده کودک شده..

و چقدر ذوق میکند او از دیدن بچه ها و چقدر این خستگی را دوست دارد و ساعت یازده شب که برمیگردد بعد از شام به رخت خواب میرود با اینکه اکثر شب ها هنوز هم خوابش نمیبرد

هر شب و هر روز ظهر هم خواب سر و کله زدن با مشتری را میبیند که می آیند لباسشان را تعویض کنند و میگوید که تعویض ندارد و...

او الان دلش میخواهد کتاب بخواند ولی خسته است...