الان که چهارم فروردین شده،که وارد سال نود و نه شدیم،که از نود و هشت زنده بیرون اومدیم ،که این روزا که شش روز است که خواهرزاده به دنیا اومده و  خونه ابجیم قرنطینه ایم از صبح که بیدار میشی با بچه چهارساله که حالا با اومدن ابجیش بیش تر از گذشته حساس شده بازی کنی نقاشی بکشی،کاردستی درست کنی،لباس های نی نی رو بشوری،ظرف بشوری موقع شستن بچه کمک کنی ،و شب خسته دراز بکشی و تازه اگر فکر ها اجازه بدن چند خطی کتاب بخونی،

حالا بگم از نود و هشت،از سالی که پر از فراز و نشیب بود،از دغدغه ها،از بیمارستان بودن ها

بهار رو اگه سیل رو ازش حذف کنیم تقریبا آروم بود..

تابستون،یه ماه سر کار رفتم، اعظم فوت کرد..یه مسافرت چند روزه و مستقیم از مسافرت ،بیمارستان که مامان بستری بود.

و مهر....سفر اربعین..عجیب عجیب عجیب و فوق العاده..از فوت نیلو که درست تو سفر خبردار شدم

آبان رفتن به دانشگاه و باز برگشتن به خونه و در دل سرخی آبان دوباره درگیر بیمارستان برای مامان..

دی؟؟؟از دی بگم ؟؟بگم بعد اون جریان من چی کشیدم که به هیچکس هم نگفتم..من هم اذیت شدم..بی خوابی ها تا ساعت چهار صبح رو بگم؟؟سردردهای وحشتناک رو بگم،که فقط مسکن چاره بود؟؟  از وحشت هام بگم من هم؟ از خواب پریدن هام؟تپش قلب هام..من هم این وسط اذیت شدم..کی فهمید؟فقط یک ماه بعدش به مشاورم گفتم

امتحانی که اون وسط امونمو بریده بود که لابه لای این جریان میخوندمش .از باور نکردن حرفم،تو گفتی بهش؟ من نگفتم من نگفتم ها

من فحش ندادم به کسی فقط عین خودش رفتار کردم و جمله ای که ورد زبونش بود رو به کار بردم

از دی عبور کنیم..برسیم به اوایل بهمن که مامان مشکوک به سرطان بود..که چه روزا سختی رو گذروندیم که پایان نامه رو ول کردم و افتاد اسفند و اسفند هم دانشگاه تعطیل شد به خاطر کرونا

از وسط بهمن بگم و سفرمون که چه دوستای نابی پیدا کردم؟که چه دلتنگشونم..

از اسفند که کرونا اومد و قرنطینه شدیم و تا الان که خفه میشم از بغض هام

که دلتنگ خونه ام و خسته 

قطعا این روزا تموم میشه و یه روزی یه جایی می فهمی که این زندگی ارزش این همه غصه خوردن رو نداشت