من خیلی از وقتای زندگی میشینم فکر میکنم و مرور میکنم جریان زندگی مو 

فکر میکنم به  روزایی که گذشت  و فکر میکردم نمیگذره 

فکر میکنم به روزایی که میبریدم از همه 

این حافظه ی خنده دار که همه چی رو با جزئیات تمام یادشه به جز درسو 

از بچگی تا به الان..

هیچ وقت من شاخ مدرسه نبودم که برم تعریف کنم همه جا از دوران مدرسه ام 

دوستایی که داشتم مثل من شلوغ نبودن 

حالا شیطنت های خودمونو داشتیم ولی نه اونقدر 

دوره کارشناسیم اونقدر ها شیرین نبود حتی شاید سخت هم بود

جوری که فکر نمیکردم بخواد تموم بشه ولی شد تموم شد اما خیلی سخت

خیلی حرفا شنیدم و واقعا شکستم 

خیلی رفتار ها دیدم و خرد شدم 

بعضی مواقع که رفتار آدم های دور و برم فقط به خاطر اینکه مثل آن ها نیستم عوض میشد

و...و...و...

اما گذشت گذشت و گذشت

حالا من در روزهایی که مثل باد به ربع قرن اول زندگی ام نزدیک میشوم

وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که من اونجوری که میخواستم نبودم نشد که باشم

من همیشه میخواستم خودمو به دیگران اثبات کنم که جوری که اونا قبول دارن باشم

جوری لباس بپوشم که اونا میپوشن 

من هیج وقت نفهمیدم دوست دارم نحوه پوششم چجوری باشه

یا رفتارم 

من هیچ وقت خودمو نشناختم..

تلاش میکردم برای نگه داشتن آدم هایی که دلشان به ماندن نبود

تلاش میکردم برای راضی نگه داشتنشان

من از تنهایی وحشت داشتم

و این ترس با من بود همیشه

از همان دوران بچگی دوران قبل مدرسه

یا دوران مدرسه

دانشگاه...

من نشناختم خودمو

نشناختم و آدمای دوروبرم به خودشون اجازه دادن هر رفتاری رو با من بکنند

من میترسم از خودم میترسم از همه