امشب شب دومیه که خونه نیستم بعد یه ماه بخور و بخواب تو خونه و ول گشتن


دیشب که تو راه بودم  و امشبم که تو خوابگاه 


درسته پنج ساله دانشجویم ولی دلیل نمیشه که شبای اول دلم نگیره


دیشب قبل اینکه سوار اتوبوس شم خواهرزاده ی جان خونه مون بود


همیشه شبایی که میخوام برم انگار قبلش با خبر میشه هی به پرو پام میپیچه اینا


دیشب اومده شبیه این آدم بزرگا بغلم کرده دستای کوچولوشو هم میزنه به پشتم 


موقعی هم پاشدم ساکمو بردارم هی با عصبانیت میگفت بییب بشین


بعدم که دید من و مامان میخوایم بریم زد زیر گریه


میخواستمم برا اخرین بار بوسش کنم بغل باباش بود 


دستاشو سمتم دراز کرد که بیاد بغلم


ولی تاکسی دم در داشت بوق میزد


طفلی اینقد گریه کرد


همه شیرین زبونیاش  شیرین کاریاش جلو چشممه


دلم تنگشه خب