گاهی بین روز مردگی ها-که خسته میشم-که عصبانی میشم-که گند میزنم به اعصاب خودم و بقیه

میشینم فکر میکنم که وای اگه اینجور-اگه اونطوری
وای اگه واسه مامانم اتفاقی بیفته
مخصوصا تو این یکی دو هفته که حالش بد بود
گاهی وقتا که حس میکنم که هیشکی نیست که حرفمو بفهمه
حتی مشاوری که اومده بود خوابگاه که فکر میکردم حالمو خوب میکنه ولی وقتی رفتم پیشش تو یه ربع بیست دقیقه
گند زد به اعصابم و خواست درس هایی که خونده رو با شوق و ذوق به روم بیاره که اره که تو فلان کارو میکنی هرچه میگم نه میگه جرا
و.........
و معلوم نیست بین واحدایی که پاس کردن یه دو واحدی نداشتن لااقل به نام طرز برخورد با مراجع
بعد یه ربع هم خب دیگه اگه سوالی نداری پاشو برو
وقت مشاوره ای که قانونا۴۵ دقیقه است
که همون یه ربعش سه روز اعصابمو خورد کرده بود
 
با اعصاب خوردیای تو شب شعر و..
چرا آدما اینجورین؟؟؟؟؟؟