عنوان ندارد

  • طیبه هستم!!!!!
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۳:۴۷
  • ۱ نظر
+ درست میشه؟
- نمیدونم



پ.ن:گل ناز دارم

در آستانه پیری...

  • طیبه هستم!!!!!
  • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
  • ۲۳:۰۵
  • ۳ نظر

این روز ها که داره مثل برق و باد میگذره اسمش جوونیه..چند روز دیگه 25ساله میشم

یعنی یه سن خنثی یه چیزی بین بیست و سی

یعنی 13سال  تا رسیدن به سنی ک دوست دارم تو اون سن بمیرم

هفته ای که گذشت یعنی هفته هایی که گذشت تو بد ترین و وحشتناک ترین نقطه زندگی قرار گرفته بودم درست خورده بودم به بن بست و فکر میکردم از این بن بست بیرون نمیام چقدر حرف مفت شنیدم این مدت که سر قضیه ای که اون قدر برام مهم بود میگفتند برات مهم نباشه اگه ما بودیم مهم نبود و..

ولی من همه تلاشمو کردم و تونستم این راهو هم از پیش پام بردارم با این که راه سخت تری جلو خودم قرار میدادم

نمیدونم چرا اینقدر خسته ام..نه کسی هست که حرفمو بفهمه نه امیدی نه هیچ چیز

فقط این روزها اسمش زندگی نیست...

بوی ماه مهر

  • طیبه هستم!!!!!
  • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۹۷
  • ۱۴:۲۲
  • ۰ نظر

هفته پیش بود آره هفته پیش بود که آمده بود اینجا یک پست بگذارد  یادش نیست دقیقا چی بود احتمالا مشتی غر بود  نوشت که از 16 ساعتی که  هر روز بیدار هست14 ساعتش را توی گوشی هست بعد دلش گرفت از خودش بدش اومد از این حجم اتلاف وقت پاک کرد همه چیزی که نوشته بود یادش نیست شاید گریه هم کرد

یکی دو روز بعد ترش  دید یک مغازه پوشاک فروشی که تهیه لباس فرم مدارس ابتدایی را بر عهده گرفته تا آخر شهریور یک فروشنده کمکی میخواهد و او هم رفت  از شنبه سر کار

و دختری که نشانه های افسردگی داشت که هر روز با زمین و زمان دعوا میکرد که همه از دستش عاصی شده بودند که هر هفته دلخوشی اش به مشاورش بود که فقط اوحرفش را میفهمید

که سعی میکرد حال خودش را خوب کندولی نمیشد حتی دمنوش تلخی که برای درمان افسردگی و بی خوابی و..بود و  ترکیب چار گیاه بود رو خودش هر شب آماده میکرد و 

میخورد ولی تاثیری نداشت

اون دختر الان ساعت 8 صبح بیدار میشود و از 9 که به مغازه میرود تا ساعت یک کاملا سر پاس و خسته به خانه میرسد با پاهایی که ورم کرده و گز گز میکند

و بعد ناهار دو سه ساعتی میخوابد و باز از ساعت 6 تا یازده شب به مغازه میرود و باز تمام وقتش رو سر پا است

و مشغول سر و کله زدن با آدم های مختلف با فرهنگ های متفاوت

یکی سایز دو برابر بچه اش را میخواهد که سال بعد هم بپوشد بچه نمیخواهد

بچه فکر میکند سایز بزرگتر نشانه بزرگی است لباس گشاد میخواهد مادر نمیخواهد

همه تا لباس را پرو میکنند لباس را تا میزنند که ببرند باید توضیح بدهی که آن لباس مخصوص پرو هست و به آن ها لباس بسته بندی شده میدهی باز میگویند سایز لباس پرو با آن بسته بندی شده فرق ندارد و اخرش هم دلشان راضی نمیشود و لباس ها رو هم میگذارند تا مطمئن شوند

باز قیمت را میپرسند میگویی بستگی به سایز قیمت متفاوت است میگویند سایز دو جواب میدهی 32 میگویند 3؟ میگویی 33 خوششان می آید میگویند 4 جواب میدهی34 و میخندند و ذوق میکنند 

باز یکی سوال میپرسد همه مدارس همین لباس را دارند و وقتی میگویی که بله باز دلشان راضی نمیشود و اسم مدرسه را میگویند که کسی آمده از این مدرسه لباس بخرد

قشنگ میشود فرهنگ آن ها را از لباس خریدنشان فهمید.از نحوه برخورد با بچه شان و فروشنده ها

و اما از همه مهم تر لبخند بچه هاست و ذوقشان و شلوغ کاری هاشان برای کسی که شاعر کودک است و تازگی ها نویسنده کودک شده..

و چقدر ذوق میکند او از دیدن بچه ها و چقدر این خستگی را دوست دارد و ساعت یازده شب که برمیگردد بعد از شام به رخت خواب میرود با اینکه اکثر شب ها هنوز هم خوابش نمیبرد

هر شب و هر روز ظهر هم خواب سر و کله زدن با مشتری را میبیند که می آیند لباسشان را تعویض کنند و میگوید که تعویض ندارد و...

او الان دلش میخواهد کتاب بخواند ولی خسته است...

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟؟

  • طیبه هستم!!!!!
  • جمعه ۱۵ تیر ۹۷
  • ۰۳:۲۳
  • ۰ نظر

من رفته بودم که نیام دیگه.هفته پیش همینجوری اومدم سر بزنم یهو با کلی نظر مواجه شدم..فک کن یکی از دوستات که سال اول کارشناسی انصراف داده بود رفته بود و چند سال ازش بی خبر بودم و تنها شماره ای که ازش داشتم خاموش بود

کلی پیام داده بود حالا منم چند روز سر نزده بودم

خلاصه ایمیل دادم بهش و شمارمو گذاشتم براش

باز من چند روز منتظر 

که چهارشنبه پیام داد و خلاصه به هم رسیدیم😉😉

میگم بهش وبلاگ منو چطوری پیدا کردی؟

میگه یه بهشت یادم بود سرچ کردم 😃

*امروز یعنی دیروز یعنی پنجشنبه امتحانام تمام شد


بدون عنوان

  • طیبه هستم!!!!!
  • دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷
  • ۲۳:۰۹
  • ۲ نظر

چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود

کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی

فضاشو دوست داشتم خیلی

اما به یک باره تمام شدند همه

قبل اینکه بلگفا بزنه بترکونه وبلاگو

یهو دل کندم از اونجا

و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود

 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 

اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده

شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا ...

چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم

هزار بار نوشتم و پاک کردم

و قورت دادم حرفامو

با اینکه میدونستم کسی نمیخونه 

ولی......

الان اومدم که حذف کنم وبلاگو باز دستم نرفت به حذف

نشستم پستامو خوندم 

و گفتم بمونه اینجا شاید چند ماه بعد چند سال بعد برگردم 

اگه مونده باشه اینجا اگه یادم باشه اگه زنده باشم.....

روزمردگی

  • طیبه هستم!!!!!
  • يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۹:۱۰
  • ۰ نظر
اینستای دوستامو که میبینم کانالاشونو که میخونم میبنم همشون یه کاری دارن یه هدفی دارن 
اعصابم از خودم خورد میشه تمام طول روز و طول شب گوشی دستمه نه درس میخونم نه کتاب دیگه ای
گوشی هم دستم نباشه الکی ول میگردم یا خوابم یا تو فکر و خیال
راستش من هیچ هدف و انگیزه ای ندارم واسه آینده
دوست دارم بنویسم دوست دارم شعر بگم نمیتونم اما

من میتوانم چون هستم

  • طیبه هستم!!!!!
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۳:۵۶
  • ۰ نظر
من امروز کلی انرژی مثبت واسه خودم فرستادم 
شاخ امتحانا رو بشکنم
هنوز یه ماه دیگه مونده و به خودم قول دادم که بخونم و بخونم
تا بتونم از پس این دوره تحصیلی  هم بر بیام
 همین ‌):

دلگیرم از این شهر سرد

  • طیبه هستم!!!!!
  • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۸:۴۸

من خیلی از وقتای زندگی میشینم فکر میکنم و مرور میکنم جریان زندگی مو 

فکر میکنم به  روزایی که گذشت  و فکر میکردم نمیگذره 

فکر میکنم به روزایی که میبریدم از همه 

این حافظه ی خنده دار که همه چی رو با جزئیات تمام یادشه به جز درسو 

از بچگی تا به الان..

هیچ وقت من شاخ مدرسه نبودم که برم تعریف کنم همه جا از دوران مدرسه ام 

دوستایی که داشتم مثل من شلوغ نبودن 

حالا شیطنت های خودمونو داشتیم ولی نه اونقدر 

دوره کارشناسیم اونقدر ها شیرین نبود حتی شاید سخت هم بود

جوری که فکر نمیکردم بخواد تموم بشه ولی شد تموم شد اما خیلی سخت

خیلی حرفا شنیدم و واقعا شکستم 

خیلی رفتار ها دیدم و خرد شدم 

بعضی مواقع که رفتار آدم های دور و برم فقط به خاطر اینکه مثل آن ها نیستم عوض میشد

و...و...و...

اما گذشت گذشت و گذشت

حالا من در روزهایی که مثل باد به ربع قرن اول زندگی ام نزدیک میشوم

وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که من اونجوری که میخواستم نبودم نشد که باشم

من همیشه میخواستم خودمو به دیگران اثبات کنم که جوری که اونا قبول دارن باشم

جوری لباس بپوشم که اونا میپوشن 

من هیج وقت نفهمیدم دوست دارم نحوه پوششم چجوری باشه

یا رفتارم 

من هیچ وقت خودمو نشناختم..

تلاش میکردم برای نگه داشتن آدم هایی که دلشان به ماندن نبود

تلاش میکردم برای راضی نگه داشتنشان

من از تنهایی وحشت داشتم

و این ترس با من بود همیشه

از همان دوران بچگی دوران قبل مدرسه

یا دوران مدرسه

دانشگاه...

من نشناختم خودمو

نشناختم و آدمای دوروبرم به خودشون اجازه دادن هر رفتاری رو با من بکنند

من میترسم از خودم میترسم از همه



اردی بهشت

  • طیبه هستم!!!!!
  • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۶:۵۷
  • ۰ نظر
اردیبهشت از نیمه گذشت 

این روزهای باقی مانده را بیا عاشقی کنیم

بیا دوست بداریم خودمان را

بیا برای خودمان گل بچینیم..

بیا آواز بخوانیم

بیا شاد باشیم و شادی کنیم


من اشتباهی هستم

  • طیبه هستم!!!!!
  • پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۱:۳۶

باور نمیکنم یه دانشجوی ارشد این اعتقادو داشته باشه اگه دختر دوست پسر نداشته باشه


اشتباه میکنه


باور نمیکنم همین دانشجوی ارشد معتقده دختر باید آرایش کنه به خاطر اینکه توسط پسرا دیده شه


باور نمیکنم همین دانشجوی ارشد تو خیابون آشغال بریزه


شاید هم من اشتباهی هستم 


من همینم که میبینی
نه خنده هایم را قضاوت کن نه گریه هایم را
اینجا خانه ای متروک است که هیچ کس به آن سر نمیزند حتی خودم
موضوعات