سکوت

  • طیبه هستم!!!!!
  • يكشنبه ۱۵ دی ۹۸
  • ۰۱:۳۸
  • ۰ نظر

قبل تر ها نسبت به همه چی واکنش نشون میدادم.عید یلدا تولدم فوتبال و..

و سریع پست میگذاشتم تو اینستا..بعدتر تو توییتر

یک سالی هست که همه چی بی اهمیت شده.برای سال تحویل و تولدم به استوری بسنده کردم..دربی را بردیم و واکنش نشون ندادم نه با کسی کل انداختم و نه هیچی که یکی از همان استقلالی ها تعجب کرده بود ازین قضیه |:

این چند روز که تایم لاین توییترم تو دو موضوع دو طرفه شده 

یکی طرفداران انصاری فرد و کالدرون که به شدت هم دعوا راه افتاده و دیگری مخالفان و موافقان سلیمانی

من هم نشستم و در سکوت میخونم و حتی حوصله لایک کردن هم ندارم

تو هر دو زمینه نظرات خودمو دارم اما نظراتم به خودم مربوطه نه به هیچ کس دیگه اصلا چه اهمیتی دارد که کسی بدونه که نظرم چیه..و اصلا چرا ما باید نظرات بقیه رو بدونم،؟

نشستم و میخونم و فکر میکنم با خودم که قراره چی بشه..

به زندگی اینجا..به مرگ..به پایان نامه ننوشته شده به مامان به تو ....

 

 

پ.ن:من از چی بدم میاد؟از چی خوشم میاد؟چرا خودم نمیدونم

 

 

تموم میشه

  • طیبه هستم!!!!!
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸
  • ۱۱:۳۵
  • ۰ نظر

میگذره این روزا از ما

  • طیبه هستم!!!!!
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸
  • ۰۱:۰۸
  • ۲ نظر

گاهی وقتا یه چیزایی راجع به یه سری دورو وریات میشنوی که کلا مات و مبهوت میشی و در خلقت این موجود دو پا میمانی..

آدمی زاد است دیگر ..اصلا ولش کن

 

یکشنبه بود

  • طیبه هستم!!!!!
  • شنبه ۹ آذر ۹۸
  • ۲۳:۳۱
  • ۲ نظر

گرم بود و تخت بالا هم بودم گرم تر.پتو رو اوردم و روی زمین خوابیدم.نزدیک صبح از خواب پریدم نگاهی به ساعت گوشی انداختم فکر کردم کلاسم دیر 

شده اما ساعت شش بود.باد بود..

ساعت ده کلاس داشتم..کلاس تاریخ پیامبر اسلام..تمام هم نمیشد

ابجی سر کلاس که بودم زنگ زد..نمیشد که جواب داد

کلاس تموم شد.غذای سلف کوبیده بود و قیمه بادمجون هیچ کدومو دوست نداشتم و رزرو نکرده بودم داشتم میرفتم تریا که یه کوفتی بخورم که دوباره زنگ زد ابجیم.صداش گرفته بود گریه کرده بود گفت نه سرما خوردم .گفت حال بابا بده گفت دکتر گفته اگه کسی رو دارین که دوره بگین بیاد که دیگه امیدی نیست

گفت فردا بیا

گفتم فوت کرده؟گفت نه.ولی بیا

وسط دانشکده سرگردون بودم دو روز بعدش میان ترم زبان داشتم نمیدونستم برم با استاد صحبت کنم.نمیدونستم چی کار کنم اصلا

بهارو دیدم بهش گفتم گفت بریم خوابگاه.دستم رو گرفت و برد

فهیم و بهار میگفتن دکترا یه چیز میگن حالا فردا صبح زود برو.

پیام اومد یه متن بود بعدشم تسلیت

یکی از دوستام بود

گیج و منگ بودم.گفتم من الان میرم

بهار هم اومد..با سواری رفتیم.اهنگ گذاشته بود اهنگای شاد

جونی جونم یار جونوم ...

و من زار میزدم

بهار سر راننده داد زد که صداشو کم کنه..

بعد رسیدیم مشهد و واسه دو سه ساعت بعدش اتوبوس داشت

بهار سوئیشرتش و داد بهم

خودش موند ترمینال که دوستش بیاد دنبالش

اون شب براش خاطره شده بود تا چند سال تعریف میکرد از یخ زدنش تو ترمینال

و من سوار اتوبوس شدم

سرم رو شیشه بود و گریه میکردم.

راننده آهنگ گذاشته بود: «عذاب وجدان نگیر من حلالت کردم »و من گریه کردم

«خوش به حالتون دوتایی رفتین خوش به حالتون» و من گریه کردم.

رسیدم.شهر خالی بود شهر سوت و کور بود

دو کوچه ای که با ابجیم پیاده رفتیم داشت تعریف میکرد

میگفت منتظرت بوده

گفت یکی از لباساتو انداختیم رو صورتش

گفت چند روز چشاشو باز نکرده.

گفت ساعت شش فوت کرده

گفت اون ساعت از خواب پریده هم خودش هم شوهرش

گفت زهرا هم تو خونه خودش از خواب پریده

منم از خواب پریده بودم.

گفت مردها صبح زود برای دفن میرن و از زنا کسی نمیره

بعد رسیدیم خونه یه پارچه سیاه زده بودند بالای در

یعنی نیستی یعنی رفتی

بعد گفت ما همون صبح زود دفنش کردیم

میترسیدیم بخوای خودتو برسونی حالت بد شه

حق خداحافظی رو ازم گرفتن

بی خداحافظی؟

ده آذر بود..یکشنبه بود..

الانم ده آذره یکشنبه است..

تخت بالام..گرمه

 

فوتبالی

  • طیبه هستم!!!!!
  • پنجشنبه ۷ آذر ۹۸
  • ۲۲:۴۹
  • ۰ نظر

چند روزی هست که اینستاگرام پر شده از سخنرانی های فلانی و فلانی و فلانی..سخنرانی یکیشون رو میخواستم نگاه کنم که به این جمله رسید

که مشکل مالی هست فلان و طرف غصه پول برانکو رو میخوره 

و من دیگه ادامشو نگاه نکردم

تو کشوری که کلی دغدغه هست کلی مشکل حالا چه اشکال داره که طرف یه دلخوشی داشته باشه چرا میخواین ادم این دلخوشی هاشم نداشته باشه

ادم مشکل مالی داره بشینه گریه کنه..نماز بخونه یا بیاد بیرون اعتراض که.......

اره من مشکل مالی دارم مشکل درسی دارم مشکل خانوادگی دارم اما عاشق پرسپولیسم دلخوشیم فوتباله فوتبال باعث میشه هفته ای یه بار اونم نود دقیقه اش همه چی یادم بره و فقط رو بازی تمرکز میکنم

تو کل دنیا مردم علاقه دارن به فوتبال باهاش زندگی میکنند

همین دیروز یه خبر دیدم یه بچه گوشیشو واسه فروش گذاشته که به تیم محبوبش که فکر کنم پارس جنوبی بود کمک کنه

کاش بفهمین همه چی دین نیست مذهب نیست

هرچی جای خودش

 

خفگی

  • طیبه هستم!!!!!
  • سه شنبه ۵ آذر ۹۸
  • ۲۳:۱۵
  • ۲ نظر

هی دستم به نوشتن بیاید و هی از نوشتن دست بکشم که چه؟

اصلا از چی باید بنویسم از کجا ؟از کی؟

بنویسم که زمستونه..بنویسم که زمستونه و دشت پر گل سرخه..

این ها را نوشتند مینویسند؟ تکراری است

بغضم را کجا ول بدهم؟اصلا به که بگویم 

اصلا چکار میشود کرد؟ اصلا چکار کنم

چکار کنم که مامان زل نزنه به گلای قالی و هی بره تو فکر

چیکار میکردم وقتی بعد درست کردن دندونم منشی قیمت رو گفت و چند لحظه وا رفتم که فهمید خودش هم.

چیکار کنم وقتی مامان گفت فلانی گوشتی که درست کرده بوده اینقدر کم بوده که برنج خالی میخورده بچش

چی کار کنم وقتی حمیده شات کمک هایی که واسه بچه ها میفرسته که با همون صد هزار تومن چقدر خوشحال میشن و چقدر به اون پول کم محتاج ان و میذاره و فقط بغض میکنم.

چیکار کنم وقتی میبینم تو مغازه خودم یا یکی یه چیزی برمیداریم و قیمتش رو که میبینیم منصرف میشیم

چیکار کنم وقتی دوستم گفت هفت ساله پالتو نخریده نمیتونه بخره

چیکار کنم وقتی می‌شنوم بچه از پدرش بارداره..

چیکار کنم وقتی فلانی میگه پول ندارم دکتر نمیرم

 

چیکار کنم وقتی اینقدر زمستونه

عادت

  • طیبه هستم!!!!!
  • يكشنبه ۵ آبان ۹۸
  • ۲۳:۴۱
  • ۰ نظر

عادت نکردم که وقتی از سرویس بهداشتی میام بیرون ناخودآگاه سمت راست میرم به خیال اتاق پارسالم

عادت نکردم که وقتی از بلوک میزنم بیرون به جای سمت راست سمت چپ میرم

عادت نکردم هنوز به اتاق ۴۲۳

پستچی

  • طیبه هستم!!!!!
  • جمعه ۵ مهر ۹۸
  • ۱۹:۴۶
  • ۰ نظر

همیشه وارد خونه که میشم صندوق پست رو نگاه میکنم و منتظر خبرم

مامان وارد خونه که میشه میره سمت تلفن ببینه کسی زنگ نزنه

طبیعتا باید برعکس بود..نه؟

نا گفته ها

  • طیبه هستم!!!!!
  • جمعه ۵ مهر ۹۸
  • ۱۹:۴۳
  • ۲ نظر

بعد شش سال اولین باره که مهر خونه ام.دانشگاه تموم نشده اما به دلیل مشخص نشدن تکلیف خوابگاه و یه سری فشردگی برنامه هام فعلا موندم.روزهای عجیبی رو دارم سپری میکنم..روزهای متفاوتی رو.از هفته پیش اینقدر اتفاقات پیش اومد که نمیدونم چی بگم یا حتی راجع به اون با کسی صحبت کنم.

حس میکنم تغییر کردم و حتی این تغییر رو خونواده هم متوجه شدن.حالم بهتره

یه حس عجیب توام با غم و شادی همراهمه..

مامان نیاز به مراقبت داره و کارای خونه و پخت غذا بر عهده منه ولی اصلا شاکی نیستم.دیروز دستمو از قابلمه سوزوندم نازک نارنجی نیستم چون بارها دستمو سوزوندم 

فقط غمم گرفت غم عالم هری ریخت تو دلم چون بارها دیدم که مامان دستشو حتی از الان من بدتر سوزونده..

اون لحظه دوست داشتم گریه کنم فقط.

مامان این روزا همش دعام میکنه..رابطه مون خیلی خوب شده

واسه نوشتن پایان نامم انگیزه دارم واسه سفر پیش رو حسابی ذوق دارم و کلی استرس..

به مولانا علاقه شدیدی پیدا کردم و خوندن شعراشو شروع کردم..به آهنگ های سنتی علاقه مند شدم

ولی یه غمی هست که درگیرم کرده شاید به هرکس بگم بخنده و باور نکنه حتی به مامان و ابجیمم گفتم و با خنده رد کردن

حتی ریان که میدونم کلافه اش کردم.

اصلا شاید یه تلقین بی خود باشه ..نمیدونم ولی این حس رو دوست دارم 

حسش پر غمه ولی دوستش دارم و فکر میکنم بهم انگیزه میده این حس

انگیزه برای بهتر شدن برای تغییر برای زندگی...

پرسپولیسی

  • طیبه هستم!!!!!
  • شنبه ۱۱ خرداد ۹۸
  • ۰۸:۳۲
  • ۰ نظر

بچه بودم خیلی بچه ازم میپرسیدن طرفدار استقلالی یا پیروزی؟ نمیدونستم چیه نمیدونستم حتی تیم فوتباله.فکر میکردم چون پیروزی معنای پیروزی داره پس خوبه.

بزرگ تر که شدم فهمیدم تیم فوتبال ان و از دوم راهنمایی فوتبال دیدنام شروع شد.اولین بازی که گریه کردم سوم راهنمایی بودم پرسپولیس یک صفر عقب بود از استقلال و من واقعا زار زدم تا این که دقیقه 82 گل مساوی رو زدیم بعد اون بازیای زیادی رو گریه کردم

مثل همون بازی ک دقیقه 96 ام قهرمان لیگ شدیم..

تو دوران دبیرستان چقدر سر دربی هایی که پشت سر هم باختیم گریه کردم..

حالا که به گذشته برمیگردم من با این تیم زندگی کردم..با برد و باخت هاش ..پارسال رفتیم فینال اسیا داور سوت بازی رو ک زد زدم زیر گریه

ولی وقتی تو فینال باختیم گریه نکردم ..ولی حس بدی بود خیلی بد

امسال برای بار سوم قهرمان لیگ شدیم و به فینال حذفی صعود کردیم

فردا فینال حذفیه فارغ از هر نتیجه ای من عاشق تیمم ام

+چرا ساعت هشت و نیم صبح در حالی که هنوز خوابم نبرده اینو نوشتم؟

نمیدانم

من همینم که میبینی
نه خنده هایم را قضاوت کن نه گریه هایم را
اینجا خانه ای متروک است که هیچ کس به آن سر نمیزند حتی خودم
موضوعات