این روز ها که داره مثل برق و باد میگذره اسمش جوونیه..چند روز دیگه 25ساله میشم

یعنی یه سن خنثی یه چیزی بین بیست و سی

یعنی 13سال  تا رسیدن به سنی ک دوست دارم تو اون سن بمیرم

هفته ای که گذشت یعنی هفته هایی که گذشت تو بد ترین و وحشتناک ترین نقطه زندگی قرار گرفته بودم درست خورده بودم به بن بست و فکر میکردم از این بن بست بیرون نمیام چقدر حرف مفت شنیدم این مدت که سر قضیه ای که اون قدر برام مهم بود میگفتند برات مهم نباشه اگه ما بودیم مهم نبود و..

ولی من همه تلاشمو کردم و تونستم این راهو هم از پیش پام بردارم با این که راه سخت تری جلو خودم قرار میدادم

نمیدونم چرا اینقدر خسته ام..نه کسی هست که حرفمو بفهمه نه امیدی نه هیچ چیز

فقط این روزها اسمش زندگی نیست...